آشنايي با شهيد نامجو


 





 
نام و ياد شهيد نامجو ،مثل عطر روح انگيز يك ياس سپيد ، هنوز در فضاي خانه و در دل و جان خانواده اش جاري است .
همسرِ شهيد ، وقتي به بايگاني خاطره هايش مراجعه مي كند ،پرونده هايي زنده ، مستدل و گويا از زندگي سبز و آسماني همسرش ـ كه چنين زندگي اي ، آرزوي هر اهل دلي ـ است ارائه مي دهد .
نمي دانم اين قلم تا چه حد مي تواند زواياي زندگي اين سيد شهيد را ثبت كند ، ولي خوب مي دانم كه در بيان مقام شامخ اين شهيد ، عاجز خواهد بود. فقط اميد آن دارم كه با خواندن زندگي نامه سراسر ايثار اين شهيد سرفراز ، درس خوب زيستن را به نيكي بياموزيم.
آشنايي خانواده من با پدر و مادر موسي ، موجب ازدواج ما در سال 1349 شد. در آن زمان ، من سال آخر دبيرستان بودم و مدرك ديپلم را پس از ازدواج گرفتم.
از وقتي سعادت همسري اين مرد بزرگ را پيدا كردم ، دگرگوني سياسي در زندگي من به وجود آمد و با كمك و ارشاد او ، شور و شوق نهفته مذهبي ام شكوفا شد . تحت تأثير اعتقادات شهيد نامجو ، تلاش مي كردم خودم را به او برسانم و معلومات علمي و اجتماعي ام رابالا ببرم . سيد موسي در طول زندگي پربركتش ، نه
تنها همسري نمونه و شايسته براي من بود. بلكه حكم آموزگاري پرحوصله راداشت كه در همه مراحل زندگي ، مرا راهنمايي مي كرد.
زندگي ما با سختي هاي فراواني شروع شد؛ گاهي من از رنج هاي زندگي به او گله مي كردم ،اما او با كلام متين و گيرايش به من آرامش مي داد. در تمام مسائل زندگي جدي بود و هر وقت لازم مي شد ، خيلي دوستانه آنها را گوشزد مي كرد.
او ازاول زندگي مان ، به مسائل اجتماعي اهميت مي داد و از صحبت هايش بوي نارضايتي از حكومت شاه مي آمد . ابتدا تعجب مي كردم ، ولي وقتي رفت و آمدهايش را با شهيد آيت و ديگران ديدم ، فهميدم كه فعاليت هايي دارد.
از سال پنجاه به بعد ، با آنكه فعاليت سياسي ، آن هم در ارتش ، خيلي خطرناك بود، او بدون ترس و واهمه ، اعلاميه ها و نوارهاي امام (رحمه الله) را جا به جا مي كرد از ابتدا مقلد امام (رحمه الله) و عاشق ايشان بودو با تمام وجود به پيشوايش عشق مي ورزيد.
ايشان از نظر مذهبي ، هيچ كم و كسري نداشت ؛ مرتب روزه مي گرفت و خيلي وقت ها نماز شب مي خواند. نماز شبش معمولي نبود؛ طوري گريه مي كرد كه اتاق مي لرزيد . ما گاهي از صداي گريه او بيدار مي شديم.
هيچ وقت دوست نداشت مرفه زندگي كنيم و از روز اول زندگي مان ، در منزل اجاره اي ساكن بوديم . در آن زمان ، ارتش به پرسنل ، خانه سازماني مي داد ؛ وقتي از او خواستم كه منزل سازماني بگيرد ، گفت : بگذار كساني كه نياز دارند ، بگيرند.
فاميل خود را با وضع سياسي مملكت آشنا كرده بود و زماني كه امام (رحمه الله) دستور دادند شب ها مردم به پشت بام ها بروند و تكبير بگويند ،او بي محابا از ايوان منزل تكبير مي گفت.
مرتب در راهپيمايي ها شركت داشت و از هيچ كمكي به مردم انقلابي ، دريغ نمي كرد.
همسرم با فرزندانش رابطه عاطفي بسيار عميقي داشت .بعضي روزها كه خيلي خسته بود ، از بچه ها مي خواستم او را اذيت نكنند تا استراحت بكند ، ولي او با كمال خوش رويي با آنها بازي مي كرد، حرف هايشان را مي شنيد و با مهرباني جواب مي داد.
با پيروزي انقلاب ،تمام وقت خود را وقف انقلاب كرد. اوايل انقلاب كه بچه هاي انقلابي ، پادگان ها را مي گرفتند ، خيلي به آنها كمك مي كرد و تا نيمه هاي شب بيرون بود. مي گفت :«بچه ها هنوز پخته نشده اند و آمادگي نظامي ندارند . من بايد به آنها كمك بكنم.»
شهادت ،آرزوي ايشان بود ، در نيمه هاي شب ،وقتي به نماز مي ايستاد و با خدا راز و نياز مي كرد ، با اشك و ناله از خدا آرزوي شهادت مي كرد. او در مورد شهادتش با بچه ها صحبت مي كرد، و آنها را آماده شهادت خود كرده بود. البته اين آمادگي را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود در صورت شهادت او ، اصلاً گريه نكنم.
صبح ،خبر سقوط هواپيماي C-130 حامل فرماندهان ارتش ، و بعدهم اسامي شهداي اين حادثه ناگوار را از راديو شنيديم.
با شنيدن اين خبر ، عرق سردي بر پيشاني ام نشست. از يك طرف ، سفارش شهيد مبني برگريه نكردن در شهادتش ، و از طرف ديگر ، غم از دست دادن همسرم و پدر فرزندانم ، آتشي در دلم روشن كرده بود. نمي دانستم چه بايد بكنم و ساعت ها مبهوت بودم . سرانجام با خود گفتم : وظيفه دارم ازاين پس براي بچه هاي شهيد ، هم مادر و هم پدر باشم. با توكل به خدا ، تا امروزچراغ زندگي يادگارهاي آن شهيدبزرگوار را روشن نگه داشته ام و در حال حاضر ، دو فرزندم پزشك و مشغول تحصيلند.
چند ماه بعد از اين حادثه ، سيد مهدي ، پسر سومم ،با خصوصيات خاص پدرش با روحيه اي به لطافت روحيه او ، به دنيا آمد . درزمان شهادت شهيدنامجو ، دخترم نه سال و فرزنددومم ، ناصر ، شش سال داشت.
من امروز افتخار مي كنم كه مادر فرزندان شهيد نامجو هستم و بالاترين دل خوشي ام اين است كه خود را يكي از پيروان ناچيز حضرت فاطمه (عليه السلام) مي دانم.امروز يقين دارم كه من و مادر يا همسر ديگرشهدا ،اگر به خاطر خدا و مصالح انقلاب ، همانند حضرت زهرا (عليه السلام) بردباري را پيشه خود سازيم و تسليم رضاي او گرديم ، مطمئناً پاداش اين فداكاري ها را در آن دنيا خواهيم گرفت.
«پدرم پس از شهادت شبيه جدش شده بود. آن موقع (در زمان شهادت ) من پيكر بابا را را نديدم ، اما چهار ، پنج سال پيش كه عكسش را ديدم ، شباهت عجيبي بين پيكر بابا و جده اش ، حضرت زهرا (عليه السلام) جدش حضرت حسين (عليه السلام) و حضرت ابوالفضل (عليه السلام) بود . سر بابا سوخته بود. پهلويش سوخته بود و دست هايش حالتي داشت كه انگار مي خواست چيزي به كسي بدهد.
بابا به آرزويش ، كه شهادت بود، رسيد. بابا ، شهيدي عاشق بود».
سخنان سيد ناصر نامجو ، در وصف حال پدرش ،آن قدر گويا وگيراست كه آدمي با شنيدن آنها ،به عمق احساسات لطيف يك عاشق پي مي برد.
با اينكه پنج سال بيشتر نداشتم ، بيشتر جاها مرا با خود مي برد؛البته قبل از وزارت . مرا با تفنگ و پرچم بازي آماده مي كرد و باز هم نماز جمعه مي رفتيم وبعد از آن به دانشگاه .
يک بار در نماز جمعه گم شدم .آن روز تشنه بودم؛بابا منبع آب را نشانم داد وتأكيد كرد كه جايمان را نشان كنم. من همين طور كه به سمت منبع آب مي رفتم ، مرتب پشت سرم را نگاه مي كردم تا بابا را گم نكنم ، ولي آب كه خوردم ، هر چه گشتم ، نه جايمان را پيدا كردم نه بابا را . گريه كردم .مرا به ستاد گم شده ها بردند و در بلندگوها نشاني ام را دادند . بابا آمد مرا تحويل گرفت و مثل همه باباها گفت : مرد كه نبايد گريه كند!
منبع:نشريه گلبرگ ،شماره 123.